رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

رادین هدیه پاک الهی

اردیبهشت ماه 1395

پسرم روز جمعه سوم اردیبهشت، تصمیم گرفتیم به طبیعت گردی برویم،شما و بابا علی با کمک هم وسایل مورد نیاز را در ماشین گذاشتید و راهی یه سفر یک روزه شدیم، سفری دلچسب که من و تو بابا علی کلی باهم بازی و تفریح کردیم. روز بعد من و تو همراه مامان جون و بابا جون به پرندک رفتیم و در اونجا تو کلی بازی کردی و حتی باغچه رو هم بیل می زدی   ...
5 ارديبهشت 1395

فروردین 1395

رادین با تانک( رادین جون به آرزوت رسیدی سوار تانک شدی ) رادین در پل طبیعت رادین در برج میلاد رادین جان امسال سیزده بدر هوا بسیار سرد و بارونی بود و ما جایی رفتیم که برف می آمد(ارتفاعات کوهسار)، وقتی بارندگی کم شد یه جا توقف کردیم و بابا علی برامون ناهار درست کرد، با وجود بارندگی خیلی سیزده بدر خوب و به یاد ماندنی بود ...
5 ارديبهشت 1395

اسفند ماه 1394

رادین در روز تولد باباعلی رادین در شهر بازی رادین در روز تولد ماندانا رادین در روز درختکاری   رادین جان امسال ما یه چهارشنبه سوری بی نظیر رو تجربه کردیم، مهد کودک شما یه جشن سنتی چهارشنبه سوری برگزار کرد با حضور پدر و مادرها،که خیلی خیلی به من و بابا علی و شما خوش گذشت.این جشن کاملا سنتی بود بدون هیچ گونه وسایل خطرناک، توی این جشن آش و آجیل و شیرینی و شکلات خوردیم، و شما سرود اجرا کردین و رقصیدین، همینطور تئاتر و نمایش عروسک گردانی داشتیم، تازه آخر برنامه هم بالن آرزوها به آسمون فرستادیم و آتیش روشن کردیم و از روی اون پریدیم  ...
5 ارديبهشت 1395

بهمن ماه 1394

رادین جان! یه روز بابا علی سرکار بود و قرار بود که دیر بیاد، دیدم که بی حوصله هستی، این شد که با هم رفتیم باغ وحش و شهر بازی و کلی بهمون خوش گذشت پسر گلم! شما دیگه از اواخر بهمن 1394 وارد مهد کودک شدی،یه مهد کودک بسیار زیبا و شاد با مربی های مهربون،که مامانی واقعا دوستشون داره، چون خیلی خیلی مراقب تو هستن و تو رو به خودشون علاقمند کردن   ...
5 ارديبهشت 1395

دی ماه 1394

پسر عزیزم! شما در دی ماه 94 خیلی مریض شدی و ما کلی غصه خوردیم، حتی طوری شد که مجبور شدیم بریم بیمارستان پیامبران تا به تو سرم وصل کنن، اولش من و بابا علی فکر می کردیم سرم وصل کردن به تو غیر ممکنه اما تو به قدری بی حال بودی که اصلا متوجه سوزن سرم  نشدی،فقط پرسیدی این چیه؟ ما گفتیم توی آب،شکلات ریختن و به دست تو زدن تا تو خوب شی، تو گفتی بگید به من شیر موز وصل کنن ...
5 ارديبهشت 1395

آذر ماه 1394

رادین جان! من و شما هر وقت که میریم خونه مامان جون تو با مامان جون میری خرید، برای همین تمام مغازه دار ها تو رو می شناسن، یه روز که با مامان جون رفته بودی نون بخری آقای نانوا یه دونه سنگک کوچولو مثل خودت برای تو پخت، وقتی اومدین خونه ما کلی از دیدن نون تو سوپرایز شدیم ...
5 ارديبهشت 1395

آبان1394

پسرم این عکس ها مجموعه ای از تفریحات تو  در آبان 1394 است، انشاله همیشه پر انرژی و شاداب باشی ...
1 آذر 1394

مهر 1394

رادین جان این عکس مربوط به عید قربانه که با بابا علی به کوه و طبیعت رفتیم و اون روز خیلی بهمون خوش گذشت عزیزم امروز 15 مهر 1394 ما با بابا جون،مامان جون، پدر، بابا علی به عروسی رفتیم  و این اولین عروسیی بود که تو مثل یه آقای با شخصیت نشستی و اصلا بابا علی رو اذیت نکردی. ...
1 آذر 1394