رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

رادین هدیه پاک الهی

شهریور ماه 1393

بازآفرینی خاطره کودکی مامان؛ پسرم امروز 11 شهریور 93 وقتی رفته بودیم بیرون، ناخودآگاه یکی از خاطرات کودکی مامان زنده شد، فیل هایی که با سکه حرکت می کردند و من از سوار شدنشان لذت می بردم، این شد که تو را سوار فیل کردم و تو هم مثل کودکی مامان ذوق می کردی. یاد روز های شیرین کودکی بخیر... رادین جان! بعد از 2 سال با وجود اینکه خیلی دوست داشتم تو هم مثل خیلی از بچه های دیگه سوار کالسکه بشی، درست زمانیکه دیگه توانایی بغل کردنت رو نداشتم، تو کالسکه سوار شدی. مامان جون بهم گفت یکبار دیگه امتحان کن شاید رادین تو کالسکه بشینه، من هم این کار رو کردم و تو من رو به طرز معجزه آسایی شگفت زده کردی.الان دیگه طوری شده که مدام  دوست داری با کالسکه ...
13 شهريور 1393

سفر یک روزه (جاده چالوس)

رادين جان! امروز صبح زود (27 مرداد 93) مامان جون و بابا جون اومدن دنبال من و تو و با هم راهی يک سفر يک روزه شديم، بابا جون ما رو به جاده چالوس حوالی سد امير کبير برد، کنار يک رودخونه بسيار زيبا، زير سايه يک درخت تنومند توقف کرديم و يک روز بسيار زيبا و دلنشين رو سپری کرديم، تو از ديدن طبيعت زيبا به وجد اومده بودی و  اصلأ  نمی نشستی و مدام در رودخونه مشغول آب بازی بودی و مامان جون مدام مراقب تو بود... ...
30 مرداد 1393

تیر ماه 93

رادين پسر عزيزم! شما علاقه زيادی به فتح بلندی ها داری و از  دراور بلند خونه به راحتی بالا ميری             ...
22 مرداد 1393

اردیبهشت 93

رادين جون! يکی از جمعه های ارديبهشت ماه من و تو بابايی تصميم گرفتيم  بريم  جاده چالوس تا سد کرج، همه وسايل لازم رو هم جمع کرديم و راهی شديم، اما غافل از اينکه جمعه ها ساعت 12 ظهر به بعد جاده به سمت تهران يکطرفه ميشه،تا دم جاده رفتيم و  نتونستيم ديگه جلوتر بريم،کلی فکر کرديم  که حالا کجا بريم پس!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟  اين شد که به سمت تهران برگشتيم  و اون روز هر پارکی که تو تهران بود رو رفتيم تا شايد يه جايی رو پيدا کنيم تا بشينيم خوراکی هامون رو بخوريم ، وقتی در حال جستجو  بوديم  ناخود آگاه خوراکی ها رو هم می خورديم، سر آخر به پارک جوانمردان رسيديم  اما فقط پياده روی کرديم و...
27 ارديبهشت 1393

نوروز 93 (مسافرت به شمال)

پسرم عزيزم! اين دومين بهاريست که در کنار سفره هفت سين می نشينی،نوروزت مبارک. رادين عزيزم امسال سفره هفت سين ما خيلی شبيه هفت سين نيست،چون تو مدام دور سفره می دويدی و می چرخيدی و هر بار يک دسته گل آب می دادی و من هم به دنبال تو می دويدم و اصلأ نفهميدم که کی سال ،تحويل شد. رادين جان ما امسال بعد از ديد و بازديد عيد با مامان جون و بابا جون و دايی مهدی به شمال رفتيم اما چون روز سيزدهم فروردين حرکت کرديم بابايی به خاطر کارش نتونست با ما بياد چون بايد دو روز بعد سر کار می رفت،اين شد که فقط من و تو رفتيم....     ...
20 فروردين 1393

بهمن ماه 92

رادين جان! تا امروز که تقريبأ يک سال و نيم سن داری، يکسری کلمات و رفتار  متناسب با سن و سالت رو بيان می کنی و انجام ميدی برای مثال ماما،بابا،دای(دايی)،آبا(آب)،جوجو،دد،نه،به به،...بازی مورد علاقه ات آب بازيه و پر و خالی کردن ظرف ها از آب و بازی های ديگه. اما يک کار خيلی جالب که انجام ميدی نماز خوندنه، بطوريکه کليه اعمال و مراحل نماز رو به درستی انجام ميدی،هر کسی که می بينه براش جالبه،آخه تازگی ها وقتی به سجده ميری ميگی "زبحان زبحان"     رادين جان اونقدر شيطنت هات زياد شده که تا مامانی مياد تو رو بگيره، بايد چشمم به بلندی ها باشه مثل جاکفشی،ميز ناهارخوری و ... در ضمن علاقه زيادی به جواب دادن تلفن داری ...
20 فروردين 1393

دی ماه 92

رادين عزيزم می نويسم از آخرين روز پائيز(30-9-92)؛روزی که عزيز دل ما،مامان قدسی،که يک دنيا عشق و مهربانی بود تصميم گرفت از پيشمون بره و ما برای هميشه در حسرت نديدنش بمونيم.... مامان قدسی در چهارشنبه 4-10-92 پر کشيد و به سوی خدا رفت... آسمانی بود و در اين خاکدان جايش نبود...روحش شاد و يادش گرامی پسرم تو در مراسم مامان قدسی دقيقأ 17 ماهت بود،راستی تو مامان قدسی رو خيلی خوب می شناختی و دور از جونت هر موقع مامان قدسی رو می ديدی می دويدی تو بغلش،دوستش داشتی، و دور از جون نازنينت مامان قدسی هم خيلی زياد تو رو دوست داشت. .   ...
5 بهمن 1392