رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

رادین هدیه پاک الهی

باغ وحش (26 اردیبهشت 94)

رادین جان روز عید مبعث که تعطیلی بود بابایی ما رو به باغ وحش و شهر بازی برد و تو از دیدن شیر ،ببر،خرس و از همه بزرگ تر از دیدن فیل کلی به وجد اومده بودی.   ...
29 ارديبهشت 1394

سفرهای نوروزی رادین

رادین جون  ما در شب هفتم فروردین 94  با بابایی راهی مشهد مقدس شدیم و  11 فروردین برگشتیم. این  اولین سفر مشهد تو بود و  تو دیگه مشهدی رادین شدی،زیارت قبول پسرم اما در ادامه ... وقتی که ما از مشهد برگشتیم و سیزده به در رو در تهران گذروندیم بصورت غیر منتظره با مامان جون و باباجون و دایی مهدی راهی شمال شدیم  اما چون بابایی باید سر کار می رفت نتونست با ما بیاد و ما به بابلسر  رفتیم ، دقیقأ 15 تا 18 فروردین به سفر زیبا و لذت بخش دیگه ای رفتیم ، خیلی خیلی  بهمون خوش گذشت اینجا امامزاده هاشم در جاده هراز ه،رادین که دیگه واسه خودش مردی شده با دایی مهدی رفته قسمت مردو...
2 ارديبهشت 1394

نوروز 1394

رادین عزیزم  امسال لحظه تحویل سال ساعت 2 و پانزده دقیقه بود و من نگران بودم که تو  سال تحویل خواب باشی و دوست داشتم کنار هفت سین بشینی اما..... چه فکر اشتباهی می کردم ، تو نه تنها خواب نبودی بلکه انگار تازه سر حال شده بودی و  من و بابایی هم نفهمیدیم  سال تحویل چطور گذشت، راستی کنار هفت سین عکس گرفتن ازت خیلی سخت شده بود و مدام می خواستی همه رو بهم بزنی،منم مجبور بودم  هر بار  یه چیزی رو   بردارم مثل این عکس که ماهی های قرمز  رو برداشتم آخه تو مدام دستت توی تنگ ماهی بود ...
2 ارديبهشت 1394

در آستانه رسیدن بهار(اسفند 93)

پسرم! بهار،تابستان،پاییز و زمستان را دیدی و حس کردی  از اين پس همه تکرار است، تکرارهایی که با سعی و تلاش می توانند لذت بخش شوند و با کاهلی و سستی  سخت و ملالت آور بگذرند و این تو هستی که باید  از این دو  یکی را برگزینی، آینده روشن از آن توست، موفق و سربلند باشی عزیزم ...
21 اسفند 1393

شهریور ماه 1393

بازآفرینی خاطره کودکی مامان؛ پسرم امروز 11 شهریور 93 وقتی رفته بودیم بیرون، ناخودآگاه یکی از خاطرات کودکی مامان زنده شد، فیل هایی که با سکه حرکت می کردند و من از سوار شدنشان لذت می بردم، این شد که تو را سوار فیل کردم و تو هم مثل کودکی مامان ذوق می کردی. یاد روز های شیرین کودکی بخیر... رادین جان! بعد از 2 سال با وجود اینکه خیلی دوست داشتم تو هم مثل خیلی از بچه های دیگه سوار کالسکه بشی، درست زمانیکه دیگه توانایی بغل کردنت رو نداشتم، تو کالسکه سوار شدی. مامان جون بهم گفت یکبار دیگه امتحان کن شاید رادین تو کالسکه بشینه، من هم این کار رو کردم و تو من رو به طرز معجزه آسایی شگفت زده کردی.الان دیگه طوری شده که مدام  دوست داری با کالسکه ...
13 شهريور 1393